من به چیزهای فراطبیعی اعتقادی ندارم، چون به عنوان یه موجودِ این دنیایی، فکر نمیکنم که توان درک و فهم اون چیزی که خارج از این حوزهست رو داشته باشیم؛ هیچکدوممون. پس انتظار برای درک اون، غیرمنطقیه. ما حتی درک محدودی در خصوص اتفاقات طبیعی داریم، دیگه فراطبیعی که بماند.
اگه تجربه یا اتفاقی، خارج از توان درک و ذهن منِ نوعی میافته، دلیل بر فراطبیعی بودن اون نیست. فراطبیعی دونستن اتفاقات یه استدلال غلطه، حداقل تا زمانیکه نتونیم کل دنیا و قوانین حاکم به طبیعت رو درک و صورتبندی کنیم. به این استدلال غلط میگن توسل به جهل.
اتفاقات فراطبیعی
وقتی چیزی خارج از طبیعت، تأثیر قابل اندازهگیری روی طبیعت ما میگذاره، ما میتونیم بگیم که با مشاهدهٔ اون تأثیرْ اتفاقی فراطبیعی افتاده. حالا مشاهده لزوماً به معنی دیدن با چشم نیست، بلکه هر چیزیکه به نحوی قابل اندازهگیری باشه. آیا تا به حال چنین چیزی رو ثبت کردیم؟ پاسخ منفیه. حالا ممکنه شما مخالف باشی و مثالهایی هم بزنی. میخوام برات بگم که چرا این مثالها ملاک نیستند.
آفرینش
تا قبل از اینکه نظریهٔ فرگشت داروین مطرح بشه و مورد قبول جامعهٔ اندیشمندان قرار بگیره، حضور ما روی زمین یه جور پازلِ غیرقابل حل بود. چطور میشد بدون توسل به دنیای فراطبیعی، توضیح بدیم که ما، به عنوان یه جاندار فوقالعاده پیچیده روی زمین از ناکجاآباد ظاهر شدیم؟
امروزه میدونیم که فرگشت چطور ما رو از موجودات بسیار ساده، به جاندارهایی بهغایت پیچیده تبدیل کرده.
حالا خودتون رو جای یه نفر که هزار سال پیش زندگی میکرده بذارید. با یه فردِ دیگه در خصوص اتفاقات فراطبیعی و آفرینش انسان بحث میکنید. طرف به شما میگه «به من بگو، اگه خدا (یه موجود فراطبیعی) وجود نداره، چطور انسانها با این همه پیچیدگی به وجود اومدند؟» شما پس از اینکه کمی هنگ میکنید، میگید که «نمیدونم، شاید حق با تو باشه.» ولی جواب درست، همون «نمیدونم» هست و بس.
داستانِ تخیلیِ وایفای
یه چیزی مثل وایفای رو در نظر بگیرید. حالا فرض کنید یه نفر به این تکنولوژی قبل از اینکه دنیا چیزی از امواج الکترومغناطیس بدونه، دست یافته. دنیا رو مثل دنیای امروز، ولی بدون وایفای در نظر بگیرید. اون شخص میاد، یه سندی روی سیستم من تشکیل میده و از طریق یه پروتکل روی شبکه همرسانی میکنه. همهٔ شبکهها با سیم به هم وصل شده. حالا با یه وسیله مثل موبایل، که به هیچ جا وصل نیست، اون سند رو نشونم میده. من با تعجب بهش نگاه میکنم و میگم «چطوری رفت روی موبایلت؟ این موبایل که به هیچی وصل نیست!»
جدای از تخیلی بودن این داستان، میخوام یه نکتهای رو بهتون بگم. اینکه من نمیتونم بفهمم چرا اون سند روی موبایل ظاهر شده، دلیلی بر فراطبیعی بودن اتفاق نیست. صرفا دلیلی بر جهل من نسبت به رویهست. مثل قضیهٔ آفرینش.
شعبدهبازها و جیمز رندی
اگه دستهٔ شعبدهبازها در رقابتهای AGT رو نگاه کنید، میبینید که کارهایی میکنند که به هیچوجه برای بینندههای عادی، قابل درک و طبیعی نیست. به نظر میاد که با یه دنیای دیگه در ارتباط هستند. ولی آیا اینجوره؟ نه، تموم این حقهها توسط قوانین طبیعت قابل تفسیرند و هیچکدومشون پاشون به دنیای خارج از طبیعت (اگه هم وجود داشته باشه) باز نمیشه. مشکلش فقط در فهم ماست و بس.
یادمه که جیمز رندی یه بنیادی به همین اسم داشت. این بنیاد، یه جایزهٔ یک میلیون دلاری به کسی میداد که میتونست ثابت کنه، که با فراطبیعی در ارتباطه. خیلی از این جادوگرها و رمالها سعی کردند، ولی تمومشون شکست خورده بودند. اگه شما، شخصِ داستانِ وایفای ما هم بودید، و به یه تکنولوژی میرسیدید که به نظر فراطبیعی میومد (هرچند نیست و نبود) باز هم این بنیاد بهتون جایزه رو میداد. خود بنیاد گفته بود که همچین ابداعی، ارزش اون یک میلیون دلار رو داره، هرچند اتفاقات فراطبیعی رو تایید نمیکنه. حتی همچین چیزی هم تا حالا پیدا نشده.
تجربیات فراطبیعی
پس اون تجربههای عرفانی، آسمانی، روحانی که خیلیهامون تجربه کردیم چی؟ من خودمم از این مدل تجربهها زیاد داشتم. پاسخ به این سوأل، باز هم توی دنیای فراطبیعی نیست. یه سری فعل و انفعالات توی مغز ما، باعث میشه که گاهی چیزهایی رو احساس کنیم، که به نظر میاد از یه دنیای دیگه بهمون میرسه.
ذهن دوجایگاهی
آقای جولیان جینز نظری در خصوص خودآگاهی مطرح میکنه که شاید این موضوع رو براتون روشنتر کنه. شما، چه حسی نسبت به «منِ» خودتون دارید؟ احساس میکنید که یه موجود واحد و مستقل از دنیایِ بیرونتون هستید. این «من» توی مغز ما شکل میگیره، ولی در گذشتهای نهچندان دور، اینقدر یه حس «واحد» و با مرزهای نسبتا مشخص رو نداشته. مغزِ ما، در گذشته، دو تا «من» نسبتا مستقل رو داشته. یه «من» گوش به فرمان بوده، و اون یکی «من» فرمانده. اوضاع به شکلی بوده، که به نظر میومده، یه خدایی، خارج از وجودمون، بهمون دستور میداده که چه کاری رو انجام بدیم یا از چه چیزی دوری کنیم. این خدا، همون «منِ» دوم بوده؛ یعنی این خدا، یا راهنمایِ بیرونی، واقعا بیرون از مغز ما نبوده، بلکه توی قسمت راست مغز ما جا خوش کرده.
البته همین الان هم افرادی هستند که خیلی واضح صداهایی رو میشنوند، تصویرهایی رو میبینند و چیزهای مشابه با اون انسانهای باستانی رو تجربه میکنند، ولی این روزها بهشون بیمار روانی میگیم و معمولا توی مراکز خاصی تحت مراقبت قرار میگیرند؛ چرا که ممکنه دستورات خطرناکی از بخش راست مغز بگیرند، و بدون اینکه فکر کنند عملیش کنند. دلیلش هم اینه که فکر میکنند این دستور از یه مقام بالاتر رسیده، و اجرا کردنش واجبه.
این موضوع برای گذشتهٔ بشر، تا رسیدن به چیزی که هستیم، منطقی به نظر میاد. وقتی ما از عموزادههای خودمون جدا شدیم، و سیر فرگشت متفاوتی رو طی کردیم، احتمالا با محدودیتهایی روبرو بودیم؛ به خصوص که از نظر جسمی یه گونهٔ ضعیف به حساب میایم، و همین میتونست منجر به انقراضمون بشه. به وجود اومدن یه بخش راهنما، برای مغزی که هنوز زیاد با معادلات زندگی خو نگرفته و حل مسائل منطقی براش ممکن نیست، میتونه دلیلی برای منقرض نشدنمون باشه.
اجازه بدید که یه گریزی هم به زبان و نحوهٔ فهم ما از کلمات بزنم. درک ما از زبان طبق آخرین تحقیقات، به نظر میاد که یه درکِ حسی باشه. توی کتاب «رساتر از کلمات،» آقای بنجامین برگن توضیحات جالبی در خصوص نحوهٔ تفسیر معنا توسط مغز ارائه میده. وقتی ما کلمات رو میشنویم، وقتی با کلمات توی ذهنمون فکر میکنیم، فقط در حال نظارهٔ خروجی یا به قول توسعهدهندههای وب «Frontend» کاری که مغز میکنه هستیم. ولی درکِ ما اون حسیه که کلمات توی مغز القا میکنند.
حالا نمیدونیم که آیا در گذشته، مکالمهٔ سمت راستِ مغز با ما یه مکالمهٔ خدا-بندهای با کلمات بوده، یا صرفا همون القاء حسی بوده که بعدها زبان به عنوان یه رابط بهش اضافه شده. مثلا وقتی به سمت بیشهای میرفتیم، که خطرِ کمینِ ببر توش وجود داشته، آیا سمت راست مغز میگفته «دور شو از اینجا» یا اینکه یه حس ترس توأم با انگیزهٔ فرار رو القاء میکرده که امروزه با کلماتِ «ترسیدن و در رفتن» بیانش میکنیم.
پیامبران
چیزی که به نظر واضح میاد، اینه که پیامبران از آخرین انسانهایی بودند، که این مکالمات رو درک میکردند و به عنوان بیمار شناخته نمیشدند. امروزه، همونجور که گفتم، این افراد تحت نظر قرار میگیرند. پیامبران، با خدا از طریق کلمات صحبت میکردند. حالا اگه فرض کنیم که انسانهای پیشین، صرفا اون القاآت رو درک میکردند و پیامبران با کلمات اون القاآت رو میشنیدند یا میدیدند، یه نتیجهگیری جالب میشه کرد:
پیامبران، در دورهٔ بعد از ابداع زبان (به شکل امروزی) «مبعوث» میشدند. این دسته از افراد خصوصیات انسانهای پیشین برای درک دستورات سمت راست مغز رو داشتند ولی از نعمت زبان هم برخوردار بودند. ترکیبش میشه، انسانی که با سمت راست مغزش با کلمات ارتباط برقرار میکرده با این خیال که در حال حرف زدن با خداست.
ولی اگه انسانهای پیشین هم اون دستورات رو بهواسطهٔ کلمات میشنیدند و با اون «خدای» خودشون ارتباط برقرار میکردند، نتیجهگیری سادهتر میشه:
پیامبران و بیماران شیزوفرنی صرفا معدود انسانهاییاند که حاصل اشتباه و خطاهای طبیعت بودند. مثل بقیهٔ خطاهایی که باعث بروز بیماریهای مادرزادی میشه.
البته من میگم خطا، چون فرگشت و انتخاب طبیعی، نسلِ این انسانها رو با «ذهن دو جایگاهی» تقریبا منقرض کرده بود، و انسانهایی با «منِ» واحد جایگزینشون شده بودند.
در هر صورت، پیامبران و بیماران شیزوفرنی، هر دو توی یه دسته قرار میگیرند. به عبارت دقیقتر، پیامبران جدای از اون بیماران نیستند، و خودشون جزء دستهٔ بیمارانند.
این رو اضافه کنم که من نه دانشمندم و نه صلاحیت این رو دارم که این نظرات رو با قطعیت عنوان کنم؛ بلکه صرفا در حال بررسی و پیوند چیزهایی هستم که از مطالعهٔ آثار نویسندگان و دانشمندهای این حوزه یاد گرفتم. حالا ممکنه یه جاهایی بدجور بزنم توی دلِ جادهٔ خاکی.
برگردیم به موضوع مورد بحث. سوأل اینجاست که چرا پیامبرها تا این حد محترم شمرده میشدند و بین قومشون جایگاه والایی پیدا میکردند؟ شما نگاه به عیسی و محمد نکنید که اوایل کارشون باهاشون نامهربونی میشده و حاکمیت جلوشون در میومده. پیامبرانِ قدیمیتر، مورد توجه قومشون بودند و از همون اول محترم شمرده میشدند. حتی عیسی و محمد هم که جزء آخرین پیامبرانِ شناخته شده هستند، بعد از یه مدت مورد توجه قبیلهها و قومشون قرار میگرفتند. بعد از مرگشون هم میدونیم که چقدر مورد احترام مردم بودند.
ولی این احترام از کجا میومده؟ دلیلش این بوده که مردم به سرعت، و نسل به نسل این حسِ ارتباط با یه موجود بیرونی رو از دست میدادند، و از تعداد کسانی که این ارتباط رو هنوز حس میکردند مدام کاسته میشده. عرضه و تقاضا به سمتی میرفته که ارزش افرادی که اون ندای سمت راست مغز رو میشنیدند بالاتر و تعدادشون کمتر و کمتر میشده.
کلماتِ «پیامبر،» «پیامآور» یا «راهنما» و «هادی» نشوندهندهٔ کاری بوده که این افراد انجام میدادند.
امروزه میدونیم که جریان از چه قراره، ولی پدربزرگهامون فکر میکردند که اون ارتباط الهی بوده و از خارجِ طبیعت به ما میرسیده. فکر میکردند که خدا آروم آروم داره راههای ارتباطیش رو میبَنده و بشر رو تنها میذاره در صورتیکه اون فقط یه بخشی از فرگشت ذهن انسان از «ذهن دو جایگاهی» به سمت «آگاهی» و شکل گرفتن «من» بوده.
نتیجه
نه اتفاقاتِ به ظاهر فراطبیعی، و نه تجربیاتش از یه دنیای دیگه میان، نه تا زمانی که ما دنیا رو به طور کامل درک کنیم، این اجازه رو داریم که نادانی و جهل خودمون رو به فراطبیعی ربط بدیم. تنها چیزی که در طول تاریخ بشر باعث باور به فراطبیعی شده، همین جهل و توسل به اونه. توسل به نادانیِ انسان برای اثباتِ وجود چیزی، یک مغالطهٔ منطقی به حساب میاد و این مدل استدلالها غلطه.
وقتی شما به چیزی برخوردید که باعث شکل گرفتنِ یه علامت سوأل روی سرتون شد و با توسل به جهل، نتیجهای گرفتید، بدونید که به بیراهه رفتید، حتی اگه بزرگی اون علامت سوأل به اندازهٔ کُل دنیا باشه.