توی این نوشته می‌خوام در خصوص هوش و ارتباطش با مغز الگویاب صحبت کنم. همینطور می‌خوام یه فرضیه در خصوص دین و ارتباطش با هوش ارائه بدم. این از اون نوشته‌هاست که توش حسابی فلسفیدم و حاوی نظرات شخصیمه. پس با احتیاط بخونید.

مغز، ارگانی الگویاب

اگه نگیم مهم‌ترین، باید بگیم یکی از مهم‌ترین کارهای سیستم مرکزی عصبی الگویابیه. مغز به عنوان فرماندهٔ اصلی سیستم عصبی از وقتی چشم باز می‌کنیم به دنبال پیدا کردن الگوهاست.

این الگوها به واسطهٔ دریافت مکرر سیگنال‌های کمابیش مشابه شکل می‌گیرند و به مغز کمک می‌کنند تا دنیا رو درک کنه. چیزی که می‌بینیم، می‌شنویم، حس می‌کنم و… حاصل تلاش مغز برای ساخت الگوهاست.

قبل از تشکیل این الگوها، درک ما از ورودی‌هایی مثل چشم و گوش، شبیه به نویز، و غیرقابل تشخیصه. به مرور هرچقدر الگوها تکرار می‌شن، مغز شروع به تفکیک سیگنال‌ها از هم می‌کنه. این موضوع تا جایی پیش می‌ره که یه انسان حرفه‌ای در یه زمینه، قابلیت تشخیص ریزه‌کاری‌هایی رو پیدا می‌کنه که انسان معمولی قادر به درکشون نیست. مثلا یه موسیقی‌دان تفاوت دو پرده از نوایی رو تشخیص میده که برای عموم قابل تمیز دادن نیست. یا یه آشپز توان چشیدن و تفکیک دو طعم نزدیک به هم رو پیدا می‌کنه، در صورتی که برای من هر دو طعم مشابه هم هستند.

ولی الگویابی صرفا به درک ما ختم نمی‌شه، بلکه تموم جنبه‌های زیستنمون رو در برمی‌گیره. در یک کلام: مغز ما الگویابِ پاداش‌خواهه!

ساخت الگوها و پیش‌بینی آینده

رسیدنِ مکرر محرکِ نسبتا مشابه به مغز در ابتدا باعث شکل‌گیریِ یه الگوی محو میشه. این الگو، درک مبهمی از اون محرک رو به ما القا می‌کنه. هرچقدر محرکِ مشابه بیشتر و بیشتر تکرار بشه، الگوی شکل گرفته شده شفاف‌تر و درک ما از اون محرک دقیق‌تر میشه.

شاید یه مثال، بهتر قضیه رو روشن کنه. فرض کنید که چشم نوزاد شروع به دریافت بازهٔ خاصی از امواج الکترومغناطیس می‌کنه. این بازه، مربوط به رنگ نارنجیه. با فرض اینکه الگوهای رنگ‌های مجاور نارنجی مثل زرد و قرمز پیش‌تر شکل گرفته، نوزاد شروع به درک مبهم چیزی بین زرد یا قرمز می‌کنه. این موضوع بستگی داره که بازهٔ موجِ دریافتی نزدیک به کدوم طرف طیف باشه. با تکرار دریافت، درک نوزاد از رنگ نارنجی شفاف‌تر و الگوی ساخته شده دقیق‌تر میشه. قضیه تا جایی پیشرفت می‌کنه که نوزاد درک کاملا متفاوتی از رنگ نارنجی نسبت به رنگ‌های همجوارش در طیف نوری پیدا می‌کنه.

ساخته شدن این الگوها محدودیت‌هایی هم داره که مربوط میشه به انعطاف‌پذیری مغز یا پلاستیسیتی، و همچنین سخت‌افزار ما برای توانایی دریافت و کد کردن سیگنال‌ها.

تا اینجای کار، ساخته شدن الگوها بیشتر شکل خودکار و ناخودآگاهانه داشت. اما ما به عنوان جاندارانِ خردمند، روش دیگه‌ای هم برای ساخت الگوها داریم. این روش به شکل مشاهدهٔ رخدادها و ساخت الگو برای پیش‌بینی آینده‌ست.

یه مثال ساده می‌شه: آقای ایکس ناظر امتحان بود. نمرهٔ من بد شد. باز آقای ایکس ناظر امتحان بود. باز نمرهٔ من بد شد. نتیجه اینکه هر بار آقای ایکس ناظر امتحان منه، نمرهٔ من بد می‌شه.

یا صندلی ردیف اول، صندلی امتحان من بود، نمرهٔ من خوب شد. باز صندلی ردیف اول افتاد به من و باز نمرهٔ من خوب شد. نتیجه اینکه هر بار صندلی ردیف جلو به من می‌افته، نمرهٔ من خوب می‌شه.

مسخره‌ست؟ بله، مسخره‌ست ولی اگه بدونید که «طرف عطسه کرد و صبر اومد، پس بهتره صبر کنیم،» «گربهٔ سیاه اومد جلوی ماشینم، بهتره فلان کار رو کنم،» هم نمونه‌هایی از همین الگوسازی‌های ما برای پیش‌بینی آینده هستند، شاید دیگه نخندید.

درک ما از دنیای بیرون از طریق ساخته شدن الگوها میسر می‌شه، و الگوهایی که خودآگاهانه برای پیش‌بینی آینده می‌سازیم، برخلاف مثال‌هایی که زدم، گاهی جواب می‌دن و مستقیما به بقاء ما کمک می‌کنند؛ در نتیجه شکل‌گیری این الگوها به هر شکلی، برای ما لذت‌بخش و خوشاینده؛ اما گاهی ما راه رو به کلی به خطا می‌ریم، با این همه، وجودِ این سیستم به بقاء کمک می‌کنه و خطرهاش قابل چشم‌پوشیه.

شاید صبر کردن بعد از عطسه کردن ضرری به بقاء نزنه، ولی نداشتنِ سیستمِ پیش‌بینی از الگوی صوتی حرکتِ ببر در بیشه منجر به مرگ و انقراض ژنِ ما می‌شده. پس بهتر بوده که انتخابِ طبیعی اون خطاهای بی‌خطر رو نبینه، و به واسطهٔ اهمیت یادگیری الگوهایی که می‌تونند شرایط رو پیش‌بینی کنند به این سیستمْ پاداش بده تا بقاء جاندار تضمین بشه.

هوش و الگوها

ولی تعریف هوش چیه؟ تا حالا تست هوش دادید؟ معمولا این تست‌ها آزمایش الگویابی افراده. یه تصویر یا طرحی وجود داره و شما باید الگویی پیدا کنید که اون رو به یکی از گزینه‌ها مرتبط کنه. هرچقدر سریع‌تر و دقیق‌تر اون الگو رو تشخیص بدید، امتیاز بیشتری کسب می‌کنید.

هوشْ تواناییِ یافتن الگوهای صحیح توسط سیستم عصبیه. طبق این تعریف تقریبا همهٔ جاندارها هوشمند هستند، اما توانایی توی تشخیص این الگوها تعیین میزانِ هوشمندیِ اون‌هاست. و انسان به عنوان موجودی که در تشخیص الگوها توی سطح خیلی بالاتری از بقیه جاندارها قرار داره، به عنوان جاندار خردمند شناخته میشه.

تفاوتِ ما به عنوان انسانِ خردمند با بقیهٔ جانداران در ساختِ خودآگاهانهٔ الگوهاییه که رخدادهای آینده رو پیش‌بینی می‌کنه. وگرنه از نظر سخت‌افزاری برای ساخت الگو بر اساس سیگنال‌های ورودی، خیلی از جاندارها توی مواردی بسیار بهتر از ما عمل می‌کنند. خفاش اونقدر در دریافت الگوهای صوتی مهارت داره، که با گوش‌هاش می‌تونه ببینه؛ یا سگ و قدرتِ بویاییش و نمونه‌های بیشمار دیگه در طبیعت که انسان رو متحیّر می‌کنه.

ساخت این مدل الگوهایی که تقریبا مختص انسانه (جدای از موضوع شرطی شدن‌ها مثل قضیهٔ سگ پاولف) می‌تونه مثل «عطسه و صبر» خرافه باشه، یا مثل نظریهٔ جاذبه یا نظریهٔ فرگشت پایهٔ پیشرفت‌های علمی در زمینه فیزیک و زیست‌شناسی بشه.

ولی چه چیزی رو خرافه می‌دونیم و چه چیزی رو واقعیت؟

هوشْ اینجاست که خودش رو نشون می‌ده. یه انسانِ باهوش، کسیه که توانایی دور انداختن الگوهای مشکل‌دار (خرافه)، و پیدا کردن و یادگیری الگوهای معتبر رو داره؛ الگوهایی که واقعیت رو بهتر به تصویر می‌کشند.

خرافه، اون دسته از الگوهایی هستند که وقتی در محیط آزمایشگاهی و بی‌طرفانه مورد بررسی قرار می‌گیرند، تکرارپذیر نیستند و نتایج قابل پیش‌بینی ارائه نمی‌دن. به زبان ساده، خرافه‌ها از راستی‌آزمایی سربلند بیرون نمیان.

با این تفاسیر، نقل‌قول زیر از الوین تافلر دربارهٔ سواد در قرن بیست یک رو می‌تونیم به هوش هم تعمیم بدیم.

بی‌سوادِ قرنِ بیست و یکی، کسی نیست که نمی‌تونه بخونه یا بنویسه، بلکه کسیه که نمی‌تونه یاد بگیره (learn)، یاد گرفته‌هاش رو دور بریزه (unlearn)، و دوباره یاد بگیره (relearn).

تعمیمش به هوش میشه:

انسانِ کودن در قرن بیست و یک کسیه که نمی‌تونه الگوهای مختلف رو بی‌طرفانه مشاهده و مقایسه کنه، اگه لازم باشه اون‌ها رو دور بریزه، و دوباره از نو الگوهای بهتر رو بسازه و بیامورزه.

اگه بخوایم به تست هوش برگردیم و فرض کنیم شما با الگوی اشتباهی، پاسخ اشتباه رو انتخاب کردی، توجیه و وصله‌پینه کردن الگو برای رسیدن به پاسخِ دلخواه شما، نتیجهٔ تست هوش رو بهتر نمی‌کنه، بلکه برگشت به سوال، پیدا کردن الگوی درست، و انتخاب پاسخ درسته که باعث بالا رفتن نمرهٔ تست هوش‌تون میشه.

به عبارت ساده اون چیزی که باهوش‌تر بودن شما رو تایید می‌کنه، توانایی یافتن الگوهای اشتباه، بازگشت به مسأله، و پیدا کردن الگوی صحیحه.

الگوها و علم

روابط پیچیدهٔ اجتماعیِ ما به الگوهایی نیاز داره که فراتر و نرم‌تر هستند از الگوهای حاصل از سخت‌افزاری که باهاش به دنیا میایم. ولی الگوهای «سخت‌افزاری» چیا هستند؟

مغزِ ما در بدو تولد مثل یه لوح سفید نیست، و یه سری اطلاعات از پیش روی اون نوشته شده. مثلا از نظر روانی توانایی تشخیص خودی از ناخودی رو داریم، و به حیوانات مختلف واکنش‌های متفاوتی نشون می‌دیم. این کدهای از پیش حک شده، در مسیر بقاء به ما کمک کرده و می‌کنند.

موارد دیگه مثل توانایی مغز برای ساخت الگوها از طریق سیگنال‌های دریافتیه. سیگنال‌هایی که از چشم و گوش و بقیهٔ گیرنده‌ها وارد مغز می‌شن، به واسطهٔ توانایی مغزْ الگوهایی رو تشکیل می‌دن. اینکار اونقدر پیچیده‌ست، که عملا انجام خودآگاهانه‌ش غیرممکنه. مثلا فرض کنید که شما بخواید برای مغزتون تعریف کنید که بازهٔ فلان از طیف امواج الکترومغناطیس رو به صورت رنگ آبی ببینه. این موارد بین انسان و بسیاری از جانداران دیگه مشترکه.

اما انسان نسبت به سایر جانداران، توانایی یادگیری فوق‌العاده‌ بالاتری داره. در حقیقت بخش بزرگی از تکامل مغز بعد از تولد انجام میشه. همین ویژگی به انسان کمک کرده که خودش رو با محیط و شرایط وفق بده و جوامع به غایت پیچیده‌ای رو تشکیل بده.

جوامع امروزه، اونقدر در هم و پیچیده شدند، که برای زندگی درون اون‌ها، بدون اینکه بافتشون از هم بپاشه، نیاز به الگوهای خیلی پیشرفته، پیچیده و نرم داریم (برخلاف الگوهایی که باهاشون به دنیا اومدیم). این الگوها به صورت ایده‌ها و فرضیه‌ها ظهور می‌کنند، تا روش‌هایی برای زندگیِ درون جامعه رو به ما یاد بدن.

همهٔ این فرضیه‌ها و ایده‌ها خوب نیستند، بلکه گاهی می‌تونند محل تولد مکتب‌های بسیار خطرناکی بشن، به همین خاطر بایستی با تکیه بر تجربیات، آزمون و خطا، و فلسفیدن در خصوص این ایده‌ها، به مجموعه الگوها و روش‌هایی برای اداره جامعه برسیم که منفعتشون بیشتر از ضررشون باشه و کفه ترازو به نفع اولی مدام سنگین و سنگین‌تر بشه.

در حال حاضر کمک گرفتن از روش علمی با در نظر گرفتن خرد جمعی و عقل سلیم می‌تونه بهترین وسیله برای ساخت این الگوها باشه. خرد جمعی و عقل سلیم، همون چیزیه که بیانیه‌هایی مثل اعلامیه جهانی حقوق بشر از دلش بیرون اومده، و می‌تونه به نفع سعادت بشرْ تغییر و بهبود پیدا کنه.

اما به سراغ روش علمی بریم.

ما در علم سه پیش‌فرض داریم، که بدون اینکه بتونیم اثباتشون کنیم، می‌پذیریم:

  • برای هر چیزی که در دنیای اطراف ما اتفاق میفته، دلایل طبیعی وجود داره.
  • شواهدی که از دنیای طبیعی به دست میاریم، می‌تونه برای درک و فهم اون علل مورد استفاده قرار بگیره.
  • انسجام و رابطهٔ منطقی بین عللی که در جهان طبیعی اثر می‌ذارن وجود داره.

نقش الگوها در این وسط چیه؟

ما با در نظر گرفتن شواهد، الگوهایی از دلایلِ پدیده‌ها می‌سازیم (پیش‌فرض اول و دوم). چه الگوهایی سربُلند بیرون میان؟ با توجه به انسجام بین علت‌ها و پدیده‌ها، الگوهایی ارجح هستند که توانایی پیش‌بینی رو بهتر از بقیه داشته باشند (پیش‌فرض سوم). علم، تلاش برای ساخت و بهبود این الگوها تا رسیدن به درجهٔ بی‌نقصیه.

علم، ابتدا بر اساس رفتارها، کُنش‌ها و واکنش‌های پدیده‌ها، مشاهداتش رو ثبت و فرضیه‌ای رو مطرح می‌کنه. این فرضیه، همون الگوی اولیه‌ست.

حالا این الگو رو راستی‌آزمایی می‌کنه. وقتی راستی‌آزمایی شروع شد، مشکلات الگو هم خودش رو نشون می‌ده. یا اینکه الگو اونقدر پَرته که دور انداخته می‌شه، یا شروع می‌کنند به اصلاح الگو برای دقیق‌تر شدنش. وقتی که این اصلاح کردن‌ها به جایی رسید که الگو یا فرضیهٔ اولیه، قابل اتکا شد، کم‌کم تبدیل به نظریه یا تئوری می‌شه؛ مثل تئوری فرگشت. فرگشتْ الگویی ارائه می‌ده که علم زیست‌شناسی امروز به واسطه‌ش جون میلیون‌میلیون آدم رو نجات می‌ده. الگویی که فرگشت ارائه می‌ده بارها راستی‌آزمایی شده، و همچنان خواهد شد.

علم و دین

بحث یافتن الگوها، همونطور که دیدید، فقط مختص علم نیست، بلکه طبیعتِ زیست و زیست‌شناسیه. روش علمی فعلا بهترین روش برای پیدا کردن الگوها به حساب میاد. اگه شما فکر می‌کنید که روش دیگه‌ای (مثل روش دینی و «الهامات الهی») بهتر از علم الگوها رو می‌سازند، قدم جلو بذارید و ثابت کنید. جامعهٔ علمی برخلاف جوامع مذهبی، نسبت به تغییر باز و پذیراست.

در گذشتهٔ نه‌چندان دور، این دین و مذهب بوده که الگوها رو تعریف می‌کرده. و حتی قبل از اون، بشر همیشه به دنبال درک چرایی پدیده‌ها و ساخت الگو برای فهم و پیش‌بینی اون‌ها بوده.

از خرافه‌هایی که ما رو به سفر در دل کهکشان برای دیدن طالع می‌برند، تا نظریه جاذبهٔ اینشتین.

اما چرا؟ چون مغز و ذهن ما اصلا اساسش بر الگویابی برای پیش‌بینی وقایع بنا شده. وقتی توانایی تشخیص الگوهای پیش‌بینی‌کننده رو داشته باشی، بهتر تصمیم می‌گیری و وقتی بهتر تصمیم بگیری، بقاء تضمین‌شده‌تری خواهی داشت.

برای همین در مواجه با پدیده‌ها، مغز و روان ما دائم در تقلا بوده تا جوابی پیدا کنه و اگه به جواب نمی‌رسیده، در وضعیت غیرپایداری قرار می‌گرفته. جواب‌های تخیلی مثل عنوان کردن دخالت خدایان در رعد و برق برای آروم کردن همین وضعیت ناپایدارِ ذهنی بوده، حتی اگه الگوی معرفی شده، ربطی به واقعیت نداشته باشه (پیش‌تر گفتم چرا این خطاها قابل اغماض بودند).

این الگوسازی‌ها آروم‌آروم پیچیده و پیچیده‌تر شده تا به شکل ادیان به صورت منسجم‌تری خودش رو در تاریخ بشر نشون داده. سلسله قوانینی که ادیان برای چگونه زیستن ارائه می‌دن، حاصل این الگوهاست.

به عبارت ساده‌تر دینْ خودش نسخهٔ تکامل‌یافته از قوانین ابتداییِ بشر برای ساخت گروه‌ها و قبیله‌ها بوده. هرچقدر جوامع بزرگ‌تر و پیچیده‌تر می‌شده، نیاز به الگوهایی برای کنار هم قرار دادن این جوامع بیشتر و بیشتر احساس می‌شده.

بله، من ضدمذهب هستم، اما منکر این قضیه نیستم که در گذشتهٔ بشر، دین نقش تعیین‌کننده‌ای رو برای ساخت جوامع ایفا می‌کرده. دین مربوط به کودکی بشر بوده ولی دیگه تاریخش گذشته چون ما روش بهتری برای کشف این الگوها داریم؛ روشِ علمی.

بشرِ امروز از دوران کودکیش گذشته و زندگی با قوانین تاریخ‌گذشتهٔ مذهبی دیگه نمی‌تونه راهنمای خوبی برای جوامع به‌غایت پیچیدهٔ ما باشه. مثلا فرض کنید برای بیماری که نیاز به آنتی‌بیوتیک داره، شاش شتر تجویز کنیم؛ یا با تکیه بر پاداش بهشت و ترس از جهنم جامعه رو اداره کنیم.

البته این رو توی پرانتز اضافه کنم که همین الان هم یه سری با الگوهای مذهبی زندگی می‌کنند. این دسته از افرادْ اون‌هایی هستند که از منفعت‌های زندگی با الگوهای علمی استفاده می‌کنند (مثل موبایلی که دستشونه، بهداشت و سلامتی که دارند، دسترسی راحتشون به منابع انرژی و…) ولی دلشون نمیاد الگوهای تاریخ گذشتهٔ دینی رو دور بندازند.

اینجاست که اون توافقی رو که بالاتر بهش اشاره کردم، دینداران عزیز زیر سوال می‌برند.

الگوهایی که توانایی پیش‌بینی دقیق‌تری نسبت به دیگر الگوها دارند، الگوهای بهتری هستند.

به عبارتی، با این گزارهٔ بدیهی ما به علم سلام کردیم و با دین خداحافظی! چرا که همزیستی دینِ مقدسِ تغییرناپذیر، با علمِ در حال تکامل اگه غیرممکن نباشه، بسیار سخته. ما با دین به انتهای خط شناخت و ساخت الگوها می‌رسیم، اما با علم نقطهٔ پایانی برای شناخت، ساخت، تخریب و تغییر الگوها قائل نیستیم.

دین و الگوها

تا اینجا فهمیدم که ارتباط دین و الگوها چطور شکل گرفته و اصلا چرا در بازه‌ای از تاریخ بشر، دین تا این حد مورد اقبال جوامع بشری بوده. الان می‌خوام توضیح بدم که چرا خرافات دینی، هنوز که هنوزه وجود داره.

درسته که ما پیشرفت‌های زیاد علمی داشتیم، ولی جواب یه سری از سوال‌ها نه‌تنها پیچیده‌ست و برای عموم قابل فهم نیست، که گاهی اگه وارد گرداب بی‌نهایتِ «چرایی»ها بشیم، به سوالات بیشمار بی‌جوابی می‌رسیم. وقتی مغز ما به سوال‌های بی‌جواب می‌رسه، همونجور که پیش‌تر گفتم، یا الگوی تخیلی می‌سازه، یا متوسل میشه به الگوهای تخیلیِ از پیش ساخته شده.

مثلا: بشر از کجا اومده؟ فرگشت. فرگشت چطوری شکل گرفته؟ جهش‌های تصادفی و انتخاب طبیعی. انتخاب طبیعی چیه؟ قانون طبیعت، یعنی بقاء دسته‌ای از جانداران که بهتر با محیط پیرامونشون سازگار می‌شن. جانداران از کجا اومدند؟ از فرم‌های سادهٔ اولیه که به مرور پیچیده و پیچیده‌تر شدند؟ فرم‌های سادهٔ اولیه از کجا اومدند؟ …

این سوال‌ها می‌تونه اونقدر جلو بره که ما یه جایی پاسخی نداشته باشیم. اونجا پاسخ چی میشه؟ برای یه نفر مثل من، پاسخ کلمهٔ سادهٔ «نمی‌دانم»ـه ولی برای یه خداپرست، «خدا.»

حالا فرض کنید در زمان به عقب برگردیم. مطمئنا در گذشته پاسخ‌های دقیقِ کمتری داشتیم. مثلا به هزار سال پیش برگردیم: بشر از کجا آمده؟ نمی‌دانم. پس بشر رو خدا آفریده.

این خدای حفره‌ها، دائم در حال کوچک شدنه ولی همیشه وجود داشته. از نظر منطقی این کاری که سالیان سال دین‌داران می‌کردند و می‌کنند مغالطه‌آمیزه ولی برای ذهن انسانی که دائم پی یافتن الگوها بوده، جواب می‌داده و هنوز جواب میده.

بسیاری از الگوهای دینی، به همین خاطره که تاریخ مصرفشون گذشته چون ما بیشتر می‌دونیم و بیشتر می‌پرسیم و دیگه متوسل به خدای حفره‌ها نمی‌شیم.

البته این رو هم اضافه کنم، که منشاء الگوها زیاد مهم نیستند، چرا که بالاخره جرقهٔ ساختشون توی ذهن یکی مثل من و شما زده شده. مهم‌ترین خصیصهٔ یک الگوی خوب، توانایی عبورش از راستی‌آزماییه، حتی اگه منشاء اون الگو کُتب دینی باشه.

مشکل دین، الزام پذیرش تمام الگوها در یک پکیج کامله. شما به صورت گزینشی نمی‌تونی الگوهای دینی رو انتخاب کنی، و باز خودت رو دین‌دار بدونی.

دین و هوش

الان بهتر می‌تونیم هوش رو با توجه به شناخت روش علمی، توضیح بدیم:

هوش شخص بستگی دارد به تواناییِ مقایسهٔ بی‌طرفانهٔ الگوها، راستی‌آزمایی، تغییر، حذف یا ساخت الگوهای جدیدی که بهتر از الگوهای قبلی عمل می‌کند.

اگه به تست هوش بگردیم، شاید بهتر متوجه بشید که یه فرد باهوش کیه؟ اونی که اگه الگوی اشتباهی رو انتخاب کرد، توانایی درک اشتباه، بازگشت به صورت مساله و انتخاب الگوی درست‌تر رو داشته باشه. به عبارت ساده‌تر کسی که توانایی مشاهدهٔ بی‌طرفانه، به‌روزرسانی، بهبود و تکامل باورهاش رو داشته باشه.

حالا به سراغ دین بریم و ارتباطش با هوش، طبق تعریفی که گفتیم.

سوگیریِ تاییدی یکی از سوگیری‌هاییه که همهٔ ما داریم. اون چیزی که با باور ما تداخل داشته باشه، معمولا دردناکه. دوری از درد توی ذات ماست، به همین خاطر وقتی قرار باشه بین دو الگو یکی رو انتخاب کنیم، اونی که قبلا بهش باور داشتیم، شانس بزرگ‌تری برای پیروزی داره. حتی اگه دائم با خودمون تکرار کنیم که بی‌طرفانه به قضیه نگاه می‌کنیم.

به همین خاطره که وقتی مسلمونی شروع به بررسی باورهاش می‌کنه، به سراغ منابعی می‌ره که باورهاش رو تایید می‌کنند، و ناخودآگاهانه چیزهایی که مقابل باورش قرار می‌گیرند رو نادیده یا کم‌اهمیت در نظر می‌گیره. به همین دلیله که آیات متناقض قرآن برای یه مسلمون خیلی هم متناقض نیست، ولی یه تناقض خیلی کوچیک‌تر توی یه مطلب دیگه رو به راحتی می‌بینه.

اینجاست که یه آدم باهوش به خودش میاد، سوگیری تاییدی رو تا حدی خنثی می‌کنه، و بی‌طرفانه به باورها و الگوها نگاه می‌اندازه. کم‌کم تناقضات این باورها رو می‌بینه و در صدد به‌روزرسانی‌شون بر میاد؛ ارتقاء باورها به الگوهایی که تایید علم و گواهیِ راستی‌آزمایی رو با خودشون یدک می‌کشند.

به عبارت ساده‌تر دین‌داری در این زمانه مانند عدم پذیرش الگوهای جدید و قابل راستی‌آزمایی، و توسل به الگوهای قدیمی و تاریخ‌گذشته‌ست. و این برای من در تضاد با تعریفم از انسان باهوشه.

یک پیش‌بینی از آینده

سیناپس‌ها یا همون اتصالات بین‌سلول‌های عصبی در مغزِ نوزاد بی‌شماره. در دوران شیرخوارگی مغز به صورت افسارگسیخته‌ای شروع به ساخت این اتصالات می‌کنه. تعداد این اتصالات در ۲ تا ۳ سالگی به اوج خودش می‌رسه. بعد از اون، تعداد سیناپس‌ها رو به نزول می‌ره. اتصال‌هایی که مورد استفاده قرار می‌گیرند، قوی‌تر می‌شن و اتصال‌هایی که استفاده نمی‌شن آروم‌آروم محو می‌شن. به پروسه‌ای که در اون سیناپس‌ها شروع به محو شدن می‌کنند synaptic pruning می‌گن.

بین سن ۲ تا ۱۰ سالگی که این پاکسازیِ سیناپسی شدت می‌گیره، تقریبا مغز نصف اتصالات رو از بین می‌بره.

پیش‌بینیِ من یکم بزرگ و اغراق‌آمیزه و صرفا یه حدس تقریبا کوره. البته می‌گم «تقریبا» چون الگویی به سبب دانسته‌هام در ذهن من وجود داره، که می‌گه این پیش‌بینی خیلی هم بی‌راه نیست اما باید زمان بگذره و ببینیم که چقدر از راستی‌آزمایی سربلند بیرون میاد.

بچه‌های امروز، نسبت به نسل‌های گذشته در معرض اطلاعات بی‌اندازه بیشتر و متنوع‌تری قرار دارند. ورود این اطلاعات به مغز بچه‌ها، قبل از synaptic pruning می‌تونه تاثیر مستقیم روی نحوهٔ پاکسازی اتصالات بین سلول‌های عصبی داشته باشه. به صورتی که به جای به وجود اومدن الگوهای بسیار پررنگ (مثل دین که توی مغز ما بچه‌ها می‌کردند)، با الگوهای بی‌شماری طرف باشیم. همین موضوع می‌تونه باعث کم‌تعصب‌تر شدن بچه‌های آینده، نسبت به نسل ما بشه؛ چرا که اون‌ها با یه سری الگوی بسیار پررنگ طرف نیستند، بلکه گزینه‌ها و الگوها زیادند.

به نظر من، ذهن بچه‌ای که امروزه به دنیا میاد، آمادگی بیشتری داره تا الگوهای مشکل‌دار رو تغییر بده یا تخریب کنه، و به جاش الگوهای دقیق‌تر و بهتر رو قرار بده. همون چیزی که من طی این مقاله به عنوان هوش معرفیش کردم.

نسل آینده، نسل بسیار باهوشی خواهد بود، و این نسلِ باهوشْ دین رو، به عنوان یه پکیج کامل از الگوها، نخواهد پذیرفت.